چهار ساله بودم ، بدآن خاک تر
به بازی نشسته به سوی پدر
چو ایام بگذشت ، نه ، ده از آن
کند با منش خاک تیره چنان
به ایام خردی ، دلم شاد بود
ز هر بیم و اندوه ، آزاد بود
ببین بر سرم اندکی باد نیست
به پیری دلم ، ذره ای شاد نیست.
چوکودک بُدم ، سروری کرده ام
ز مام و پدر ، دلبری کرده ام
ولیکن به پیری شدم واژگون
انیس فراموشی و اشگ و خون
سرودم کنون من به شعر کهن
کلام صبوری ، بدین انجمن
نگردد چنین ، روزگارم فدا
چو من کودکم ، نیک داند خدا
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: اجتماعیات
شمس الدین عراقی
عشق وطن
نام و نشان من
کوک
شور ، ماهور
جوم جومک بلگ خزون
همچو طبیعت
زخمه
شوخی با رفیق شفیق جناب فخار
قدرت غزل
طفل درون
سوغات گیلان
چه کسی لایک می گیرد .
سعدیا
از حس ارتکاب
همسرت مٌرد
زار زار
یاس و امید
روز و شب
حرکت و سکون
گریه و خنده
قصه و غصه
سادگی و تجمل
زاویه و تفاهم
عشق و نفرت
زندگی و مرگ
حس خوبی است
حضرت حاکی
کلوزیوم
ساعت را بشکن
می جویمت
تو تنها نیستی
من ، آدمم
تنهایی ممتد
مسلخ عشق
گرمای خورشید
در سویدای دشت
حتی درسکوت
نه .... تو عاشق شده ای
قلبت را ربوده ام
و سپیده دم
همیشه فریادم
زبان احساسم
شام تا شام
تناور درخت عشق
همیشه عاشق
آغاز
دو چشمت
مطمئن باش که من می دانم
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی